آرایش

«لغت نامه دهخدا»

[یِ] (اِمص، اِ) (از پهلوی آرایشن) اسم مصدر آراستن. زیب. زینت. تدبیج. زیور. جمال. زَین. زبرج. حلیه. (دهّار). زهره. تنقیش. زخرف. تجمل. تزیین. تزین. تحلی. تقین. پیرایه :
خرد گیر کآرایش کار تست
نگهدار گفتار و کردار تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نمایندهء گردش هور و ماه.فردوسی.
ز کرده برخ بر نگارَش نبود
جز آرایش کردگارش نبود.فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بُوَد
جهان بی درم در تباهی بُوَد.فردوسی.
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهر سخن گفتن آسان بود.فردوسی.
سلیح تن آرایش خویش دار
بود کِت شب تیره آید بکار.فردوسی.
یکی بنده باشم بدرگاه تو
نخواهم جز آرایش گاه تو.فردوسی.
زنی بود آرایش روزگار
درختی کزو فر شاهی ببار
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.فردوسی.
این عن فلان و قال فلان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.طیان.
خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ماندن وی ازبهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
وین همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش.
ناصرخسرو.
تن بیچارت زین شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین.
ناصرخسرو.
آرایش سپاه تو چون برکشند صف
زین سرکشان خلخ و چاچ و تتار باد.
مسعودسعد.
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
وزین بگذری زیب و آرایش است.سعدی.
- آرایش این جهان؛ زخرف دنیا. زهرهء حیات دنیا.
|| ساز. سامان. آمادگی. اِعداد. تهیه. ساختگی. تنظیم. ترتیب :
بیک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ.فردوسی.
بسازند و آرایش ره کنند
وز آرامگه رای کوته کنند.فردوسی.
بسازیم و آرایش نو کنیم
نهانی مگر باغ بی خو کنیم.فردوسی.
|| تعبیه :
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه.فردوسی.
|| باندازه کردن جامه پس از کوک زدن آن. دوباره اندازه کردن خیاط جامهء کوک زده را در بر صاحب آن. فعل آن، آرایش کردن است. || در مثال ذیل معنی آرایش برای نگارنده مبهم است: و ایزد تعالی منفعت همهء گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکار است و جهان آراسته و آبادان بدوست. (نوروزنامه). || اَدَب. رسم. آئین. نهاد :
سوی او یکی نامه ننوشته ای
ز آرایش بندگی گشته ای.فردوسی.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بی آرایش.
عنصری (از صحاح الفرس).
|| تزیین. آذین کردن :
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.فردوسی.
|| تسویل. تمویه. صورت سازی. ادبِ بفریب. تعارف، باصطلاح امروز. تصنع. ظاهرسازی. تبدیل صورت :
از آن گفتم این کِم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا
ز ما این نه گفتار آرایش است
مرا بر تو بر جای بخشایش است
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه...
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کرده ست زن.فردوسی.
تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند و اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی). || بسامانی. || زیّ. || آذین. آئین. تحفل. || (اِخ) نام لحنی از سی لحن باربد که آن را آرایش خورشید نیز گویند.
-آرایش چین؛ معنی این ترکیب معلوم نیست، شاید آینه بندی یا پرده های نقاشی :
همه کاخ کرسیّ زرّین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد.فردوسی.
برآراسته دختر شاه را
نباید خود آرایشی ماه را
بخانه درون تخت زرین نهاد
بگرد اندر آرایش چین نهاد.فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.فردوسی.
بفرمود [ افراسیاب ] کز نامداران هزار
بخوانند و از بزم سازند کار
سراسر همه دشت آذین نهند
بسغد اندر آرایش چین نهند.فردوسی.
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد.فردوسی.
و در این دو بیت ظاهراً شاعر از آرایش چین معنی دیگری فهمیده است:
بود در آرایش چین خسروی
وز رُخَش آرایش دین پرتوی.کاتبی.
روزی از آرایش چین شاهزاد
شد بسوی دشت دل از خالشاد.کاتبی.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر