«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص) آشفتن. آشفته کردن. || منقلب و متغیر شدن : بایران رسد زین بدی آگهی برآشوبد این روزگار بهی.فردوسی. || خشمگین و آشفته شدن : 1خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری. منوچهری. بغرّد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش.(1) ناصرخسرو. || شور و غوغا کردن. || تفتین. افساد. - آشوبیدن مغز؛ پریشان کردن حواس : پیل مستم مغزم از آهن بیاشوبند از آنک گر بیاسایم دمی هندوستان یاد آورم.خاقانی. - بهم برآشوبیدن؛ بهم ریختن در ستیز و آویز : برآشوبد ایران و توران بهم ز کینه شود زندگانی دژم.فردوسی. (1) - در صفت ابر.