«لغت نامه دهخدا»
[اِ] (ع مص) بزرگ داشتن. بزرگ قدر گردانیدن. تعظیم. بزرگ شمردن : ملکا اسب تو و زرّ تو و خلعت تو بنده را نزد اخلاّ بفزوده ست اجلال.فرخی. گر اجلالش کند شاید و گرنه نجوید برتر از حکمت جلالی.ناصرخسرو. چون ابوعلی به بخارا رسید در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغت رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). || توانا گردانیدن. (منتهی الارب). || ضعیف شدن. || فَعَله من اجلالک؛ کرد آن را ازبرای تو. || ناقهء جلیل بکسی دادن. (منتهی الارب).