«لغت نامه دهخدا»
[اَ مَ] (اِخ) ابن فارس بن زکریا اللغوی. ابن جوزی گوید احمدبن زکریا ابن فارس به سال سیصد و شصت و نه درگذشت، و دو روز پیش از مرگ این قطعه بگفت: یارب ان ذنوبی قد احطت بها علما و بی و باعلانی و اسراری انا الموحد لکنی المقربها فهب ذنوبی لتوحیدی و اقراری. یاقوت گوید و بخط حمیدی دیده شده است که وفات ابن فارس در حدود سال سیصد و شصت است. لکن هیچیک از این دو روایت بر اساسی نباشد چه من کتاب فصیح تصنیف ابن فارس را به خط خود او دیدم که تاریخ کتابت آن سیصد و نود و یک بود. و حافظ سلفی درشرح مقدمهء معالم السنن خطابی گوید که: اصل ابن فارس از قزوین است و دیگران گفته اند که احمدبن فارس از ابوبکر احمدبن حسن خطیب راویهء ثعلب و ابوالحسن علی بن ابراهیم قطان و ابوعبدالله احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز مکی و ابوعبید و ابوالقاسم سلیمان بن احمد طبرانی اخذ علوم و روایات کرده است و ابن فارس میگفت مثل ابوعبدالله احمد بن طاهر ندیدم و او نیز چون خویشتنی را ندید. و ابن فارس را در مقابل اجرتی بمعلمی مجدالدوله ابوطالب بن فخرالدوله علی بن رکن الدوله حسن بن بویه دیلمی صاحب ری به ری بردند و او بدانجا مقیم گشت و صاحب بن عباد وی را تکریم و نزد وی تلمذ می کرد و دربارهء او میگفت: شیخنا ابوالحسین ممّن رزق حسن التصنیف و امن فیه من التصحیف. و احمدبن فارس مردی راد و بخشنده بود بدانجایگاه که در بخشش و عطا بهیچ چیز ابقا نکردی و گاه بودی که جامه هائی را که به برداشتی و فرش خانه را بسائل دادی. و او باوّل فقیهی شافعی بود سپس طریقهء مالکی گرفت و میگفت حمیت مرا بآمدن ری داشت چه پیش از من در این شهر یک تن بر مذهب این مرد مقبول القول [ یعنی مالک ] یافت نمیشد. و یاقوت علاوه بر کتبی که ما در کلمهء «ابن فارس ابوالحسین» قبلاً آورده ایم کتب ذیل را نیز از او نام می برد: کتاب متخیر الالفاظ. کتاب غریب اعراب القرآن. کتاب تفسیر اسماء النبی علیه السلام. کتاب مقدمهء کتاب دارات العرب. کتاب العرق. کتاب مقدمه الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رساله الزهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیره النبی صلی الله علیه و سلم و آن کتابی صغیر الحجم است. کتاب اللیل و النهار. کتاب العم و الخال. کتاب جامع التأویل فی تفسیر القرآن در چهار مجلد. کتاب الشیات و الحلی. کتاب خلق الانسان. کتاب الحماسه المحدثه. کتاب مقاییس اللغه و آن کتابی جلیل است که مانند آن تصنیفی نیست. کتاب کفایه المتعلمین فی اختلاف النحویین. ابن فارس حکایت کند از پدر خویش که می گفت سالی که حج گزاردم گروهی از هذیل را بدانجا دیدم و راجع بشعرای هذیل با ایشان سخن کردم و آنان یک کس از شعرای خویش را نمیشناختند تنها مردی فصیح در میانشان بود که ابیات ذیل مرا انشاد کرد: اذا لم تحظ فی ارض فدعها وحث الیعملات علی وجاها ولا یغررک حظ اخیک فیها اذا صفرت یمینک من جداها و نفسک فز بها ان خفت ضیما و خل الدار تحزن من بکاها فانک واجد ارضاً بارض ولست بواجد نفساً سواها. و ابن فارس راست: و قالوا کیف انت فقلت خیر فنقضی حاجه و تفوت حاج اذا ازدحمت هموم القلب قلنا عسی یوماً یکون لها انفراج ندیمی هرتی و سرور قلبی دفاترلی و معشوقی السراج. و او راست دربارهء شهر همدان: سقی همذان الغیث لست بقائل سوی ذا و فی الاحشاء نارتضرّم و مالی لااصفی الدّعاء لبلده افدت بهانسیان ماکنت اعلم نسیت الذی احسنته غیر اننی مدین و ما فی جوف بیتی درهم. و هم او راست: اذا کنت فی حاجه مرسلاً وانت بها کلف مغرم «فارسل حکیماً و لا توصه» و ذاک الحکیم هوالدرهم. و نیز او گفته است: مرت بناهیفاء مقدوده ترکیه تنمی بترکی ترنو بطرف فاتن فاتر کانها حجه نحوی. ثعالبی گوید: ابن عبدالوارث نحوی مرا حکایت کرد که صاحب بعلت انتساب ابوالحسین بن فارس به ابن العمید و تعصب او نسبت به وی او را دوست نمی داشت و آنگاه که ابن فارس کتاب الحجر تألیف خود را از همدان به صاحب فرستاد صاحب گفت: رد الحجر من حیث جائک. و با این حال دلش آرام نیافت تا آنکه تمام کتاب بخواند و به ارسال صلتی برای ابن فارس امر داد. و در یتیمه این قطعه نیز از ابن فارس آمده است: یالیت لی الف دینار موجهه وان حظی منها فلس افلاس قالوا فمالک منها قلت تخدمنی لها و من اجلها الحمقی من الناس. و هم از اوست: اسمع مقاله ناصح جمع النصیحه والمقه ایالک و احذر ان تبی ـت من الثقات علی ثقه. و ایضاً او راست: و صاحب لی اتانی یستشیر و قد ادار فی جنبات الارض مضطربا قلت اطلب کل شی ء واسع و رد منه الموارد الاالعلم و الادبا. و باز از اوست: اذا کان یؤذیک حرّالمصیف و کرب الخریف و برد الشتا و یلهیک حسن زمان الربیع فاخذک للعلم قل لی متی. وله: عتبت علیه حین ساء صنیعه و آلیت لا امسیت طوع یدیه فلما خبرت الناس خبر مجرب و لم ار خیراً منه عدت الیه. تلبس لباس الرضا بالقضا و خل الامور لمن یملک تقدر انت و جاری القضا ء مما تقدره یضحک. یحیی بن مندهء اصفهانی گوید: از عم خود عبدالرحمن بن محمد بن العبدی شنیدم که: ابوالحسین احمدبن زکریابن فارس نحوی میگفت: بطلب حدیث به بغداد شدم و در مجلس یکی از اصحاب حدیث حاضر آمدم وقاروره(1) با خود نداشتم جوانی که چیزکی از جمال داشت نزدیک من جای داشت و برای نوشتن حدیث از قارورهء او استیذان کردم گفت: من انبسط الی الاخوان بالاستئذان فقد استحق الحرمان. و باز عبدالرحمان بن منده از ابن فارس حدیث کند که گفت: از ابواحمدبن ابی التیار شنیدم که میگفت: ابواحمد عسکری برصولی دروغ بندد چنانکه صولی بر غلابی دروغ می بست و چنانکه غلابی بر دیگران جعل کذب میکرد(2). یاقوت گوید: بخط شیخ ابوالحسن علی بن عبدالرحیم سلمی خواندم که او بخط ابن فارس ابیات زیرین را دیده است و سپس آنها را بر سعد الخیر انصاری عرضه داشتم و او گفت که پسر شیخ او ابوزکریا از سلیمان بن ایوب و او از ابن فارس این بیت ها روایت کرده است و بیتها از ابن فارس است: یا دارسعدی بذات الضال من اضم سقاک صوب حیا من واکف العین(3) انی لاذکر ایاماً بها و لنا فی کل اصباح یوم قرّه العین(4) تدنی معشقه منا معتقه تشجها عذبه من نابع العین(5) اذا تمززها(6) شیخ به طرق سرت بقوتها فی الساق والعین(7) والزق ملاَن من ماء السرور فلا تخشی توله ما فیه من العین(8) وغاب عذّالنا عنا فلا کدر فی عیشنا من رقیب السوء و العین(9) یقسم الود فیما بیننا قسما میزان صدق بلابخس و لاعین(10) وفائض المال یغنینا بحاضره فنکتفی من ثقیل الدین بالعین(11) و المجمل المجتبی تغنی فوائده حفاظه عن کتاب الجیم و العین.(12) و باز عبدالرحمان بن منده گوید در نسخه ای قدیمه از کتاب مجمل تصنیف ابن فارس این صورت نوشته یافتم: تألیف الشیخ ابی الحسین احمدبن فارس بن زکریا الزهراوی الاستاذ خرذی. و در وطن ابن فارس اختلاف است بعضی موطن او را روستای زهراء از قریهء معروفهء کرسف(13) و جیاناباد گفته اند و من بدین دو قریه بارها بوده ام و خلافی نیست که مرد قروی است و پدر من [ پدر عبدالرحمان بن منده ] محمد بن احمد که یکی از ملتزمین مجالس ابن فارس بود گفت که روزی مردی از ابن فارس وطن او پرسید او گفت کرسف و سپس بدین بیت تمثل کرد: بلاد بها شدّت علی تمائمی و اول ارضٍ مس جلدی ترابها. و کاتب نسخهء کتاب مجمل سابق الذکر چنانکه درآخر کتاب مضبوط است؛ مجمع ابن محمد بن احمد است بدین صورت: کتبه مجمع ابن محمد بن احمد بخطه فی شهر ربیع الاول سنه 446. و باز در آخر این نسخه این عبارت دیده میشود: مضی الشیخ ابوالحسین احمدبن فارس رحمه الله فی صفر سنه 395 بالرّی و دفن بها مقابل مشهد قاضی القضاه ابی الحسن علی بن عبدالعزیز یعنی الجرجانی. و ابوالریحان البیرونی در کتاب الاَثار الباقیه عن القرون الخالیه قطعهء ذیل را از احمدبن فارس انشاد کرده است: قد قال فیما مضی حکیم ما المرء الا باصغریه فقلت قول امری لبیب ما المرء الاّ بدرهمیه من لم یکن معه در هماه لم یلتفت عرسه الیه و کان من ذله حقیراً تبول سنوره(14) علیه. و هلال بن مظفر الریحانی آورده است که عبدالصمد بن بابک معروف به ابن بابک شاعر در ایام صاحب بری آمد و ابوالحسین احمدبن فارس چشم می داشت که ابن بابک برعایت حق علم و فضل او از وی دیدار کند و ابن بابک متوقع بود که چون او رسیده است �� دیدار رسیده سنت جاریه است ابن فارس بدیدن وی شود و از این رو هیچیک بدیدار دیگری نرفت و در این وقت ابن فارس ابیات زیرین به ابوالقاسم بن حسوله فرستاد: تعدیت فی وصلی فعدی عتابک وادنی بدیلا من نواک ایابک تیقنت ان لم احظ و الشمل جامع بایسر مطلوب فهلا کتابک ذهبت بقلب عیل بعدک صبره غداه ارتنا المرقلات ذهابک و ما استمطرت عینی سحابه ریبه لدیک و لا سنت یمینی سخابک و لا نقبت و الصب یصبو لمثلها عن الوجنات الغانیات نقابک و لا قلت یوماً عن قلی و سآمه لنفسک «سلی عن ثیابی ثیابک» و انت التی شیبت قبل اوانه شبابی سقی الغر الغوادی شبابک تجنبت ما اوفی و عاقبت ماکفی الم یأن سعدی ان تکفی عتابک و قد نبحتنی من کلابک عصبه فهلاّ و قد حانوا زجرت کلابک تجافیت من مستحسن البرجمله و جرت علی بختی جفاء ابن بابک. و چون حسولی ابیات بدید به ابن بابک فرستاد و ابن بابک در این وقت بیمار بود و با این حال ببدیهه این جواب و ابیات ببوالقاسم حسولی ارسال کرد: وصلت الرقعه اطال الله بقاء الاستاذ. و فهمتها و انا اشکوالیه الشیخ اباالحسن.(15) فأنه صیرنی فصلاً و لا وصلاً و زجاً لانصلا و وضعنی موضع الحلال(16) من الموائد و تمت من اواخر القصائد و سحب اسمی منها مسحب الذیل و اوقعه موقع الذنب المحذوف من الخیل و جعل مکانی مکان القفل من الباب(17) و فذلک من الحساب. و قد اجبت عن ابیاته بأبیات اعلم انّ فیها ضعفا لعلتین علتی و علتها و هی: ایا اثلات الشعب من مرج یابس سلام علی آثارکنّ الدوارس لقد شاقنی و اللیل فی شمله الحیا الیکن تولیع النسیم و المخالس و لمحه برق مستمیت کأنه تردد لحظ بین اجفان ناعس فبت کانی صعده یمنیه تزعزع فی نقع من اللیل دامس الا حبذا صبح اذا ابیض افقه یصدّع عن قرن من الشمس وارس و کنت(18) من الخلصأ ترکب سیلها ورود المطیّ الحائمات الکوانس فیا طارق الزوراء قل لغیومهااس تهلی علی متن من الکرخ آنس و قل لریاض القفص تهدی نسیمها فلست علی بعد المزار بآیس الالیت شعری هل ابیتن لیله لقی بین اقراط المها و المحابس و هل ارین الری دهلیز بابک و بابک دهلیز الی ارض فارس و یصبح ردم السد قفلاً علیهما کماصرت قفلا فی قوافی ابن فارس. و ابوالقاسم حسولی هر دو مقطوع بصاحب عرضه داشت و ماجری بگفت و صاحب گفت: البادی اظلم و القادم یزار و حسن العهد من الایمان. و در نامهء دانشوران آمده است: ابن فارس، از اجلهء علمای نحو و در سلک اعاظم لغویین منظوم بوده یافعی در ترجمت وی گوید: کان اماماً فی علوم شتی و خصوصاً اللغه فانه اتقنها و الف کتاب الجمهره و هو علی اختصاره جمع شیئا کثیراً. سیوطی در طبقات النحات گوید: کان نحویاً علی طریقه الکوفیین سمع اباه و علی بن ابراهیم بن سلمه القطان و نیز گوید و کان کریماً جواداً ربماسئل فیهب ثیابه و فرش بیته. یعنی در صفت بخشش وجود بدان مثابه بود بسا میشد بهنگام سؤال سائل لباس تن و فرش سرای خود بذل مینمود صاحب بغیه الالباء در ترجمت وی گوید: ابن فارس را حافظ سلفی ذکر نموده و گفته اصلش از مردمان قزوین است فن لغت را بواسطهء روایت تغلب از ابوبکر احمدبن حسن خطیب اخذ نموده و هم در محضر تغلب و ابوعبدالله احمدبن طاهر المنجم و علی بن عبدالعزیز المکی و ابوالقاسم سلیمان بن احمد الطبرانی فنون لغویه استفادت نموده و نیز صاحب بغیه گوید: قال ابوالحسن الفارسی: دخلت بغداد طالباً للحدیث فرأیت شاباعلیه سمه الجمال فحضرت مجلس اصحاب الحدیث و لیس معی دواه و کان حاضراً فاستأذنته فی الکتاب من قارورته فقال من انبسط الی الاخوان بالاستیذان فقد استحق الحرمان. حاصل معنی آنکه ابن فارس گفت: برای طلب حدیث داخل بغداد شدم جوانی صاحب حسن و جمال مشاهدت کردم پس بمحضر اصحاب حدیث درآمدم بر حالی که مرا دواتی نبود که از آن کتابت حدیث نمایم آن جوان در آن مجلس حضور داشت نزد وی رفتم و کتابت نمودن در دوات وی را اجازت خواستم گفت کسی که در تصرف مال برادر دینی خود اذن و اجازت طلبد همانا مستحق حرمان باشد مع الجمله ابن فارس در اکتساب علوم و اتصاف بکمالات صوری و معنوی عزیمت بلدهء همدان کرد درآن بلد مقیم بود بگاه اقامتش در همدان بدیع الزمان همدانی در محضر وی روزگاری استفادت نمود پس برای تدریس و تعلیم ابوطالب بن فخر الدولهء دیلمی عزیمت ری نمود در ری اقامت کرد و پیش از ورود بری بر آئین و طریقهء محمد بن ادریس شافعی بود چون وارد ری شد مرمان آن بلد را بر دو فرقه دید بعضی بر طریقهء شافعی و برخی بر آئین ابوحنیفه کوفی و چون در آن بلد هیچکس را که پیروی مذهب مالک کند نیافت لاجرم از طریق شافعیه بمذهب مالک انتقال جست و گفت: اخذتنی الحمیه لهذا الامام ان یخلو مثل هذا البلد عن مذهبه. یعنی چون چنین بلد را از مذهب امام مالک خالی دیدم حمیت جانب وی مرا محرک آن شد که مذهب وی اختیار نمودم و از جملهء آنانکه از وی فنون ادبیت اخذ نموده صاحب بن عباد است و صاحب در طریقهء وی گفته: شیخنا ممّن رزق حسن التصنیف. یعنی استاد ما از جملهء آنان معدود است که حسن تصنیف نصیب ایشان گردیده و از کلام بعض از محدثین، شیعه [ بودنِ ] وی ظاهر گردد چنانکه محدث نیشابوری در ترجمت وی گوید کان لغوّیا اماماً فی العلوم له کتب منها کتاب مجمل اللغه روی قصه القائم (ع) و معجزه له و الروایات ظاهره فی تشیعه و توهم عامیته لذکر ابن خلکان ایاه فی الوفیات خطاء روی عنه الخطیب التبریزی جمیع مصنفاته و الصاحب بن عباد و صدوق محمّدبن علی بن بابویه یعنی احمدبن فارس از جملهء لغویین معدود و در علو می چند مقتدای مردمان بود او را مصنفات عدیده است از آن جمله است کتاب مجمل اللغه. قصه ای از حضرت قائم عجل الله فرجه که مشتمل بر معجزه ای از آنجناب است روایت کرده و ظاهر آن روایت بر تشیع وی دلالت میکند و توهم تسننّ وی نمودن بعلت ذکر احمدبن خلکان او را در وفیات از طریق صواب بیرون است خطیب ابوزکریای تبریزی و صاحب بن عباد و شیخ صدوق از وی روایت کنند و این روایت که در عبارت محدث مذکور بدان اشارت شده روایتی است که محدثین امامیه و بحرینی در کتاب غایه المرام و شیخ صدوق در کتاب الکمال الدّین و اتمام النعمه و غیر هم آن را در احوال غیبت امام دوازدهم ذکر نموده اند و آن روایت بدین شرحست: صدوق در کتاب اکمال خویش گوید از شیخی از اصحاب حدیث که احمدبن فارس ادیب نام داشت شنیدم میگفت در همدان حکایتی شنیدم و آنرا به بعضی از برادران دینی چنانکه شنیده بودم نقل نمودم و از من التماس نمود که برای وی بخط خود بنویسم و نتوانستم که مخالفت خواهش وی نمایم آن را نوشتم و بکسی که آنرا بمن نقل نموده بود نشان دادم و آن حکایت این است که در شهر همدان جماعتی بودند که بطایفهء بنی راشد مشهور و همهء ایشان اظهار تشیع مینمودند و مذهبشان مذهب امامیه بود آنگاه پرسیدم سبب چیست که این طایفه مخصوصاً از میان اهل همدان قبول تشیع مینمودند و شیخی از ایشان که آثار صلاح و تقوی را در آن میدیدم در جوابم گفت سبب این است جد ما که تمامت طایفهء بنی راشد بدو منسوبند بعزم حج بیرون رفت چنان نقل نمود که پس از فراغت از مناسک بهنگام مراجعت از راه بیابان می آمدیم وقتی شوقم کشید که از راحله فرود آیم قدری پیاده راه بروم پس از راحلهء خویش فرود آمده زمان بسیاری راه رفتم تا این که خسته شدم و با خود گفتم که اندکی میخوابم تا راحت شوم وقتی که آخر قافله رسید بر خواسته بدیشان متصل شوم بدین خیال خوابیدم وقتی بیدار شدم که آفتاب برآمده و هوا بشدت گرم شده بود احدی را ندیدم از این حالت مرا وحشت و دهشتی عظیم روی داد راه و نشانی بمقصد خویش نیافتم بخدای عز و جل توکل نمودم با خود گفتم بهر سمت که مرا پیش آید میروم و قدر کمی راه رفتم ناگاه بچمن سبز و تازهء خرمی رسیدم گویا بباریدن باران قریب العهدبود و زمان قلیلی پیشتر از آن باران باآنجا باریده بود خاکش بهترین خاک بود و در آن سرزمین قصری مشاهدت کردم که مانند شمشیری صیقل دار میدرخشید با خود گفتم کاشکی میدانستم که این قصر چیست که هرگز آنچنان قصری ندیده و نشنیده ام پس آهنگ آن قصر نموده رفتم وقتی که بدر آن قصر رسیدم دو نفر خدمتکار سفیدرنگ دیدم بایشان سلام کردم به احسن وجهی جواب سلام دادند و گفتند در اینجا بنشین بدرستی که خدای تعالی در حق توارادهء خیر کرده پس یکی از ایشان برخاسته داخل قصر شد اندکی درنگ نمو�� بعد از آن بیرون آمد و گفت برخیز و داخل قصر شو من داخل آن قصر شدم قصری دیدم که زیباتر و روشن تر از آن هرگز ندیده بودم در آن حال آن خادم پیش افتاد پرده ای را که در میان آویخته شده بود برداشت بعد از آن گفت داخل شو جوانی دیدم که در میان خانه نشسته و شمشیری دراز در بالای سرش آویخته بود بقسمی که نزدیک بود که طرف پائین آن بسر آنجوان برخورد و آنجوان مانند ماه شب چهارده بود که در تاریکی بدرخشد پس سلام کردم و جواب را به نیکوتر وجهی رد نمود بعد از آن فرمود اتدری من انا؛ آیادانی من کیستم گفتم نمیدانم تو کیستی گفت اناالقائم من آل محمد (ص) انا الذی اخرج فی آخر الزمان بهذا السیف و اشارالیه فاملؤ الارض قسطا و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً. یعنی منم قائم از آل محمد صلی الله علیه و آله منم آنکس که در آخر زمان خروج کنم باین شمشیر اشاره بشمشیر نمود پس زمین را از عدل و داد پر کنم پس از آنکه از جور وستم پر شده باشد وقتی که این کلمات از آن بزرگوار اصغا نمودم افتادم و صورت خود را بر زمین مالیدم فرمود لاتفعل ارفع رأسک و انت فلان من مدینه بالجبل یقال لها همدان. یعنی چنین مکن سر خود از زمین بردار تو خود فلان شخص باشی از شهری در بلاد جبل که آن را همدان گویند. عرض کردم ای مولای من بصدق و صواب سخن فرمودی بعد از آن فرمود افتحب ان تؤب الی اهلک آیا خوش داری که به سوی اهل بیت خود معاودت کنی عرض کردم آری میروم و بایشان از آنچه خدای تعالی در اینجا برای من میسر نمود مژده میدهم آنگاه به آن خادم اشاره نموده خادم دستم بگرفت و کیسه ای بمن داد بامن بیرون آمد چون چند گامی برداشتم پاره ای درختها و منارهء مسجدی بنظرم رسید آنخادم مرا گفت آیا این بلدرا میشناسی گفتم در نزدیکی شهر ما شهری است مشهور باسد آباد این شهر بدان شباهت دارد گفت آری این اسدآباد است اینک برو پس از گفتن این کلام بجانبش متوجه شدم و طایفهء خود را جمع نموده ایشان را به آن چیزی که خدای تعالی مرا بدان مرزوق نموده بود بشارت دادم مادامی که از آن دینارها نزد من چیزی باقی بود خیر و برکت داشتم ابن خلکان گوید ابن فارس را اشعاری نیکوست منجمله اینهاست: مرت بنا هیفاء مجدوله ترکیه تنمی لترکی ترنو بطرف فاتر فاتن اضعف من حجه نحویّ. یعنی زنی باریک میان و نیکو اندام از قبیلهء اتراک بر ما گذر کرد با چشمی بیمار وفتنه جوی نظر مینمود که در بیماری از دلیل و حجت نحوی ضعیفتر بود. وله ایضاً: اسمع مقاله ناصح جمع النصیحه و المقه ایاک و احذر ان تبیت عن الثقات علی ثقه. یعنی این اندرز از دوست ناصح خویش فراگیر زینهار از اینکه شب را بروز آوری بر حالی که از ثقات و معتمدین خود آسوده خاطر و از مکیدت ایشان مامون باشی. و له ایضاً: اذا کنت فی حاجه مرسلا و ا��ت بها کلف مغرم فارسل حکیماً و لاتوصه و ذاک الحکیم هوالدرهم. حاصل معنی: هر گاه برای حاجتی خواهی رسولی فرستی بر حالی که بدانحاجت حریص و آزمند باشی پس برای وصول بدان حکیمی را روانه ساز که باندرز و پند محتاج نیست و آن حکیم بدین صفت درهم است. منجمله از اشعار اوست که گوید: سقی همدان الغیث لست بقائل سوی ذا و فی الا حشاء نار تضرّم و مالی لا اصفی الدعّاء لبلده افدت بها نسیان ما کنت اعلم نسیت الذی احسنته غیر اننی مدین و ما فی جوف بیتی درهم. یعنی خدای از باران رحمت خویش همدان را سیرآب نماید با آنکه بگاه اقامتم در آن بلد مرا دل همی در سوز و گداز است جز بثنای آن لب نگشایم از چه روی از روی خلوص توصیف و ثنای بلدی نکنم که در آن آنچه را از علوم که استفادت نموده بودم نسیان کردم آنچه از فضل و دانش که اندوخته بودم در آن بلد فراموش کردم ولی آنچه در آنجا مرا حاصل شده آن است که پشتم از ثقل دین گرانبار و در جوف سرای من درهمی یافت نمیشود. و له ایضاً: و قالوا کیف حالک قلت خیر تقضی حاجه وتفوت حاج اذا ازدحمت هموم الصدر قلنا عسی یوماً یکون لها انفراج ندیمی هرّتی و انیس نفسی دفاترلی و معشوقی السراج. یعنی دوستان از کیفیت حالم پرسش نمودند گفتم حالم نیکوست چون مرا حاجتی قرین انجاح گردد حاجاتی از من فوت شود هر گاه هموم و غموم بر سینه ام فراهم آید در تسلیت خویش گویم آن هموم را روزی آید که بپایان رسد از ابناء دهر عزلت اختیار نموده ام گربه مرا ندیم کتابهایم مونس و معشوق من چراغ است و این معنی مأخوذ است از شعر ابوسحاق صابی که گوید: لیس لی مسعد علی ما اقاسی من کروبی سوی العلیم السمیع دفتری مونسی و فکری سمیری ویدی خادمی و حلمی ضجیعی و لسانی سیفی و بطشی قریضی و دواتی غیثی و درجی ربیعی اتعاطی شجاعه ادّعیها فی القوافی لقلبی المصدوع. حاصل معنی آنکه در مقاسات شدائد و محن جز خداوند دانا و شنونده مرا یاور و معینی نیست با مردم روزگار خلطت و آمیزش نکنم کتاب را انیس خویش شمارم و با فکر هم سخن شوم بردباری را همخوابهء خویش سازم و دستهایم را خادم خود قرار دهم لسانم چون شمشیریست قاطع و با شعار اظهار دلیری کنم دواتی که از آن کتابت میکنم بمنزلهء باران است و مکتوبم در لطاقت چون فصل ربیع از نتایج طبع من آن است که کلام مسجع ایراد کنم و در این صنعت هنر و شجاعت خود اظهار مینمایم. و سیوطی و صاحب روضات این ابیات نیز بوی اسناد داده اند: قد قال فیما مضی حکیم ما المرء الا باصغریه. (الخ). بقیهء ابیات با ترجمت آن در شرح حال ابوریحان نگاشتیم. صاحب یتیمه الدهر از ابوالحسن نحوی حکایت کند که گفت بعلت انتساب ابن فارس بخدمت ابن العمید و تعصب وی از ابن العمید، صاحب بن عباد از وی منحرف ��ود و آنگاه که ابن فارس در همدان اقامت داشت کتاب حجر را تألیف کرد و بخدمت صاحب انفاد داشت صاحب گفت: ردّ الحجر من حیث جاء یعنی کتاب حجر را بدانجا که آمده عود دهند پس از چندی نفسش بترک و رد آن کتاب راضی نگشت در آن نظر نمود و ابن فارس را صله فرستاد مع الجمله ابن فارس در سال سیصد و نود هجری در ری وفات یافت و جسدش را مقابل مشهد علی بن عبدالعزیز جرجانی بخاک سپردند و بقولی در سیصد و هفتاد و پنج در محمدیه وفات نموده ولی قول اول اشهر و نزد مؤرخین اصلح است صاحب بغیه گوید ابن فارس دو روز قبل از وفات خود این بیت انشاد نمود: یا ربّ انّ ذنوبی قد احطت بها فهب ذنوبی لتوحیدی و اقراری. [ پروردگارا گناهانی است مرا که مرا احاطه کرده است ] پس به علت توحید و اقرار بوحدانیت تو از گناهان من اغماض نمای و بفضل و کرم خویش مرا رحمت آور. و مصنفات ابن فارس بدین شرحست: کتاب جمل در لغه. فقه اللغه. مقدمه فی النحو. کتاب ذم الخطا فی الشعر. کتاب فتاوی فقیه العرب. کتاب الاتباع و المزاوجه. کتاب اختلاف النحویین. کتاب الانتصار لتغلب. کتاب اللیل و النهار. کتاب خلق الانسان. کتاب تفسیر اسماء النبی. کتاب حلیه الفقهاء. کتاب تقدمه دارات العرب. کتاب غریب القرآن. کتاب الفرق. کتاب تقدمه الفرائض. کتاب ذخائر الکلمات. کتاب شرح رساله زهری الی عبدالملک بن مروان. کتاب الحجر. کتاب سیره النبی. کتاب اصول الفقه. کتاب اخلاق النبی. کتاب الصاحبی صنفه لخزانه الصاحب یشتمل علی شی ء من اسراره. و او را مسائلی چند است در لغت که فقها بدانها راه نیافته اند و از فهم آنها عاجز باشند. حریری صاحب مقامات این اسلوب از او اقتباس کرده یکصد مسئله از مسائل فقهیه بدین اسلوب در مقامهء طبیهء خود وضع نموده. (نامه دانشوران ج2 ص 511) مؤلف رساله الارشاد فی احوال الصاحب الکافی اسماعیل بن عباد (ص6) آورده است که در تاریخ یافعی مسطور است که صاحب بن عباد در فضائل و مکارم نادرهء عصر و اعجوبهء دهر بوده و تحصیل علوم ادبیه از ابن عمید و ابوالحسین احمدبن فارس لغوی صاحب کتاب مجمل اللغه و غیر ایشان نموده. ـ انتهی و نیز رجوع به ص22 همان کتاب شود. و او راست: فضل الصلاه علی النبی علیه الصلوه و السلام و مأخذ العلم. و در کشف الظنون درموارد متعدد سال وفات او 395 ه . ق. ذکر شده است. و رجوع به ابن فارس ابوالحسن ... و معجم المطبوعات ص199 و 200 شود. (1) - دوات مطلقاً یا دوات از شیشه. و این معنی از لغویین فوت شده است. (2) - مقصود دروغ روایت کردن از کسی است. (3) - ابر که از جانب قبله خیزد. (4) - چشم آدمی و جز آن. (5) - آبی که بر جو شد از زمینی. چشمه. (6) - ن ل: تموزها. (7) - طرق؛ سستی زانوها و عین؛ کندهء زانو. آینهء زانو. (8) - سوراخ. و توله؛ هرز رفتن آب. (9) - جاسوس. (10) - چسبیدن و میل ترازو. (11) -در�� و دینار. نقد. (12) - کتاب العین خلیل بن احمد. و کتاب الجیم هم نام کتاب دیگریست که فعلاً اسم مؤلف فراموش کرده ام. (13) - کرسف؛ بفتح کاف تازی و فتح راء مهمله قریه ای است میان زنجان و قزوین و این قریه مسکن جهانشاه خان امیر افشار زنجانی بود. (14) - سنورهم. (نسخهء چ زاخاو از آثار الباقیه). (15) - لعله؛ الحسین. (مارگلیوث). (16) - اصل مضبوط متن الحلال است و مارگلیوث حدس میزند که شاید الحلاوی باشد ولی متن غلط و حدس مارگلیوث نیز غیر صائب است و بلاشک کلمه خلال است بمعنی دندان فریز که در پایان موائد مهمانانرا پیش می آوردند. چنانکه بزمان ما هم تا چند سال پیش رسم بود و امروز نیز در بلاد فرنگ مرسوم است. (17) - در دکانها بقدیم زمان و هم اکنون در محلات دور طهران و بعض شهرها قفل را در اسفل یکی از تخته های دکان که چفتی دارد بر رزه ای که بر در است راست کنند. (18) - لعله؛ رکبت. (مارگلیوث).