«لغت نامه دهخدا»
(اِ مرکب) دَلو. دول : دوستی زآبریز چرخ بِبَر زآنکه آن گه تهی بود گه پر.سنائی. || مبرز. متوضا. مبال : شعر تو باید به آبریز درانداخت گر بود از مشک تر نبشته به ابریز.سوزنی. ببهانهء آبریز بیرون آمد و کاردی کوچک از خدمتکاران خویش بستد. (تاریخ طبرستان). میان بسته یکسر برای گریز نه مطبخ بجا ماند و نه آبریز.زجاجی. || چاه. چاه گنداب. بالوعه. بلوعه. گَوی که در آن آبهای مستعمل چون آب ریختهء حمام و آب مطبخ گرد آید. و در بعض فرهنگها به آبریز معنی مزبله نیز داده اند. || ظرفی لوله و دسته دار که بدان وضو و طهارت کنند و معرب آن ابریق است. || سرازیریها که آب آن به رودی رسد. (فرهنگستان زمین شناسی).