«لغت نامه دهخدا»
[دَ / دِ] (ن مف / نف) حاضر. مستعد. مُعدّ. مهیا. مُشمر. عتید. (دهار). مُمهّد. موجود. ساخته. آراسته. بسیجیده. فراهم کرده. برساخته. حاضر. شکرده. سیجیده. (فرهنگ اسدی). بسغده. آسغده. سغده. (اوبهی). چیره. بسامان. ساخته و پرداخته. تیار : خود(1) تو آماده بدی(2) برخاسته(3) جنگ او را خویشتن آراسته(4).رودکی. یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر کار آماده دل.فردوسی. چون همی شد بخانه آماده دید مردی بره براستاده.عنصری. حاجب گفت که همه قوم با وی [ امیر محمد بن محمود ] خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده اند. (تاریخ بیهقی). چون این مکار غدار بباید ساخته و آماده باید بود. (کلیله و دمنه). گفتم ای گوسفند کاه بخور کز علفها همینت آماده ست گفت جو، گفتمش ندارم، گفت در کدیه خدای بگشاده ست (کذا). انوری (از صحاح الفرس). تو داری بدل گنج آماده را تو کردی بلند آدمیزاده را.امیرخسرو. تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی.حافظ. || در اصطلاح بنایان، گچی روان تر از بوم. (1) - ن ل: نزد تو آماده بُد. (2) - ن ل: شدی. شده. (3) - ن ل: آراسته. (4) - ن ل: پیراسته.