«لغت نامه دهخدا»
[اَرْ] (ع اِ) جِ روح. جانها. تسخیر ارواح. ارواح شریره : چو پیوستند عقل و نفس با هم از ایشان زاد ارواح مجسم.ناصرخسرو. اگر بصورت و ترکیب هستی از اجسام چرا ببالا تازی ز پست چون ارواح.مسعودسعد. گه ولادتش ارواح خوانده سورهء نور ستاره بست ستاره، سماع کرد سما.خاقانی. دمش خزینه گشای مجاهز ارواح دلش خلیفهء کُتّابِ علّم الاسما.خاقانی. و عامیان این کلمه را بجای مفرد آرند: به ارواح پدرم. || جِ ریح. (دهار) (منتهی الارب). بادها. || خرجوا بارواحٍ من العشی؛ برآمدند اول شب. (منتهی الارب). || جِ روح. چنانکه بر معانی روح آگاهی یافتی همچنان بدان که بر قسمی از معدنیات نیز اطلاق میشود، چه حکماء معدنیات را بر ارواح و اجساد تقسیم کرده اند. و بیان این مطلب ضمن معنی لفظ معدن گفته آید انشاءالله تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). در صناعت کیمیاگران ارواح عبارت از گوگرد و زرنیخ و جیوه و نوشادر باشد. و از آنرو آنها را ارواح نامند که چون آتش آنها را دریابد بپرند و ثابت نباشد برخلاف اجساد. (مفاتیح). و هم ارباب این صنعت زوابیق را ارواح گفته اند و زرانیخ و کباریت را نفوس. (دانشنامهء جهان). || ملائک. (غیاث اللغات) (آنندراج).