«لغت نامه دهخدا»
[اِ فَ یِ] (اِخ) (قاضی...) بهاءالدین. کریمی سمرقندی شاعر را در حق وی مدحی است و قاضی چون حق او نشناخت کریمی این قطعه بدو فرستاد: زهی چو آتش پنبه شده نشانهء دیدار [ کذا ] ترا تبش نه و انگشت نه مگر که فروغ دروغ گوید هر کو ترا ثنا گوید منت بگفتم و نشناختم دریغ دروغ. (لباب الالباب ج2 ص368).