«لغت نامه دهخدا»
[اَ شَ] (اِ) خیط و رشته که از تارهای پیله کنند دوختن و بافتن را. ابریسم. بریشم. حریر. قز. افریشم : و از نشابور جامه های گوناگون خیزد و ابریشم و پنبه. (حدود العالم). کمندی ز ابریشم و چرم شیر یکی تیغ درخورد گرد دلیر.فردوسی. همچنان باشم ترا من که تو باشی مر مرا گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن. ناصرخسرو. || تار سازها که بزخمه یا بناخن نوازند: وَتَر؛ ابریشم رباب و چنگ. (مقدمه الادب زمخشری). || مطلق سازهای زه دار : سمن عارضان پیش خسرو بپای به آواز ابریشم و بانگ نای...فردوسی؟ من غلام مطربم کابریشم خوش میزند. حافظ؟ - ابریشم خام؛ خامه. دمقس. || دستانِ ساز. پردهء ساز : سر فریاد نداریم پگاه است هنوز یک دو ابریشم شاید که فروتر گیرند. سیدحسن غزنوی. - ابریشم زدن؛ نواختن، زدن یکی از رود جامگان را. - کرم ابریشم؛ کرم قز. کرم پیله. دودالقز. و نیز گفته اند ابریشم نوعی از سازهای نواختنی است و بدین شعر تمثل کرده اند : بَابریشم و عود و چنگ و طنبور در بزم تو باد زهره مزدور. و ظاهراً بر اساسی نیست. - ابریشم مقرض؛ ابریشم که با مقراض سخت ریزه کرده و در معاجین آمیختندی فربهی و قوت و نیز رفع خفقان را. - ابریشم هفت رنگ؛ تارهای ابریشم است به هفت لون که بر سر عروس آویزند و آنرا بشگون نیک دارند. - مثل ابریشم؛ سخت باریک، چنانکه رشتهء طعام و رشتهء پالوده و مانند آن.