«لغت نامه دهخدا»
[رَ تَ] (مص مرکب) مراجعت کردن. بازگشت کردن. برگشتن. بازگشتن : دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز به لشکرگه خویش رفتند باز.فردوسی. سوی بزمگه بازرفتند شاد ز بزم و ز نخجیر دادند داد.فردوسی. همان لشکر ترک رفتند باز برآسوده از کین و پیکار و ساز.فردوسی. پس بخانه بازرفتم، یافتم قاسم را در دهلیز نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص175). پس چون من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم که نادان بی خرد باشم. (تاریخ بیهقی). امیر پوشیده گفت نزدیک بونصر بازرو و او را بگوی نیکو رفته است. (تاریخ بیهقی). فردا جنگ باشد بهمه حال، بجای خود بازروید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص350). پس خداوند یونس را فرمود بسوی قوم خود بازرو. (قصص الانبیاء ص136). زاغ بازرفت. (کلیله و دمنه). بمنزل و مقام خود بازرفتند. (تاریخ قم ص251). و شیران او را بدیدند، پیش او بازرفتند و خاموش شدند. (تاریخ قم ص 202). از غرفه بزیر آمد تا بمنزل خود بازرود. (تاریخ قم ص202). || گردیدن. درآمدن : فرمان داد تا شهپر خویش بر وی مالید و بصورت اصلی بازرفت. (سندبادنامه ص254). حکم او در ولایت جرجانیه و خوارزم نفاذ یافت و بقرار معهود بازرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص148). نمو زرع و برکت ریع بقرار معهود بازرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص331). || تجدید مطلع کردن. از سر گفتن. به کاری پرداختن. پرداختن. مشغول شدن : اینک به قرار تاریخ بازرفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393). چون از خطبهء این فصول فارغ شدم به سوی راندن تاریخ بازرفتم. (تاریخ بیهقی). - پیش بازرفتن؛ استقبال رفتن. پیش پیش رفتن : شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش بود مرگ را باز رفتن ز پیش. اسدی (از گرشاسبنامه) حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد، چون به در خانه رسید بوی نان و دیگ می آمد زن حبیب پیش باز رفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. (تذکره الاولیاء عطار). از ری لشکر تمام پیش وی باز رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص231). || دوباره رفتن. و «باز» قید فعل است : سعدیا با تو نگفتم که مرو از پس دل نروم باز گر این بار که رفتم جستم. سعدی (طیبات). || رفتن مطلق : یکایک در نشاط و ناز رفتند به استقبال شیرین بازرفتند.نظامی. - چادر از روی زشت بازرفتن؛ کنایه از، بر کنار رفتن. بیکسو شدن : نشاید بدستان شدن در بهشت که بازت رود چادر از روی زشت. سعدی (بوستان). و رجوع به رفتن شود.