«لغت نامه دهخدا»
[دَ / دِ] (ن مف مرکب) وارث. باقی ماندهء پس از مرگ کسی. (ناظم الاطباء). خلف. ج، بازماندگان، اخلاف. اولاد. ورثه : یا ملک من شود در بازماندهء عمرم... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص318). من از عمر نصیب برداشتم بازماندگان مرا نیکو دار تا من جان فدا کنم و این کار برآورم. (مجمل التواریخ و القصص). نعمت حق سبحانه و بحمده در بازماندهء امیرماضی سایغ و ضافیه للناس است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص460). || واپس مانده از طعام و جز آن. (ارمغان آصفی) (آنندراج). نیم خورده. تتمه. بقیه. (مهذب الاسماء). باقی مانده : افتاد دل چو از نظر او اجل ربود کز باز بازمانده به صیاد میرسد. سنجر کاشی (از ارمغان آصفی) (آنندراج). || عقب مانده. واپس مانده. جداشده : بزیرش نسر طایر پر فشانده وزو چون نسر واقع بازمانده.نظامی. چون شمع جگرگداز مانده یا مرغ ز جفت بازمانده.نظامی. || ترکه. میراث. ارث. مرده ریگ.