بدرآمدن

«لغت نامه دهخدا»

[بِ دَ مَ دَ] (مص مرکب) بیرون آمدن. خارج شدن. (یادداشت مؤلف) :
سیاوش ببوسید تخت پدر
وز آن تخت برخاست آمد بدر.فردوسی.
|| نموده شدن. ظاهر شدن :
گر در عیار نقد ترا بر محک زنند
بسیار زر که مس بدر آید بامتحان.سعدی.
|| دخول. (یادداشت مؤلف). به درون آمدن :
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردْشان.
منوچهری (از یادداشت مؤلف).
- از کار بدرآمدن؛ از عهدهء آن برآمدن :
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد بدر.(گرشاسب نامه).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر