«لغت نامه دهخدا»
[بِ دَ مَ دَ] (مص مرکب) بیرون آمدن. خارج شدن. (یادداشت مؤلف) : سیاوش ببوسید تخت پدر وز آن تخت برخاست آمد بدر.فردوسی. || نموده شدن. ظاهر شدن : گر در عیار نقد ترا بر محک زنند بسیار زر که مس بدر آید بامتحان.سعدی. || دخول. (یادداشت مؤلف). به درون آمدن : دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان تیغی بکشد تیز و گلو باز بردْشان. منوچهری (از یادداشت مؤلف). - از کار بدرآمدن؛ از عهدهء آن برآمدن : مفرمای کاری بدان کارگر کز آن کار نتواند آمد بدر.(گرشاسب نامه).