«لغت نامه دهخدا»
[بَ مِ] (حامص مرکب)نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز.فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری.منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن.ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری.نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن؛ نامهربانی کردن. بدخویی کردن : با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات).