«لغت نامه دهخدا»
[بَ زَ دَ] (مص مرکب) نمودار شدن برق در هوا. جهیدن برق. درخشیدن برق. پدید شدن برق. جستن برق : سومنات ظلم را محمودوار برق زد تا ابرسان آمد برزم.خاقانی. گرد عزمت پرده ای از خاک برمی بنددش هر کجا ابر بلا برق عذابی می زند. سنایی (آنندراج). || اصابت کردن برق بکسی یا چیزی. سوختن و تباه کردن برق کسی را. || براق نمودن. درخشندگی داشتن. درخشیدن. صیقلی بودن. - برق زدن چشم؛ خیره شدن آن. (زمخشری). || بتافتن. (زمخشری).