«لغت نامه دهخدا»
[بَ] (مص مرکب مرخم، اِمص)کمی. کاهش : بدو گفت بیژن که این راست است ز من کار تو پاک برکاست است.فردوسی. زآنکه در حسن برافزونی و برکاست نیی من بعشق تو برافزونم و برکاست نیم. سوزنی. || (ن مف مرکب) برکاسته. - برکاست تر؛ باریک تر : بدو گفت شاخی گزین راست تر سرش برتر و تنْش برکاست تر.فردوسی.