«لغت نامه دهخدا»
[پُ] (ص مرکب) پرشکن. بسیارنورد. بسیارچین. || پراندوه. پرغم. مضطرب : یکی گفتش که بس آهسته کاری بدین آهستگی بر خر چه داری بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم اگر این خر بیفتد هیچ دارم.عطار. پرپیچ و تاب. [پُ چُ] (ص مرکب) پرپیچ و خم. که پیچ و تاب بسیار دارد. - گفتاری پرپیچ و تاب؛ گفتاری مبهم که مفهوم آن دیر دریافته شود.