«لغت نامه دهخدا»
[پُ] (ص مرکب) پرشکن. پرشکنج. پرآژنگ. پرنورد. پرژنگ. پرماز. (منوچهری). پرکیس. پرانجوغ. پرانجوخ. پرکوس. پرپیچ. پرپیچ و تاب. پیر شده. صاحب چین بسیار : روی ترکان هست نازیبا و گست زرد و پرچین چون ترنج آبخست.فرقدی. سوی حجرهء خویش رفت آرزوی ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی. ببینی بروهای پرچین من فدای تو دارم جهان بین من.فردوسی. همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی. همه دل پر از کین و پرچین برو بجز جنگشان نیست چیز آرزو.فردوسی. بپیچید رستم ز گفتار اوی بروهاش پرچین شد و زرد روی.فردوسی. شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست. منوچهری. پرچین شود ز درد رخ بی دین چون گرد خود کنی تو زدین پَرچین. ناصرخسرو. زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند. سوزنی. ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا رخ مخالف شه چون زره شود پرچین. سوزنی. دهش کان ز ابروی پرچین دهند بود زهر اگر شهد شیرین دهند.امیرخسرو. پرچینی. [پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرچین.