«لغت نامه دهخدا»
[پُ سِ] (ص مرکب) پرخاشجوی. پر از پرخاش. پرخصومت. پرخشم. پرعناد. پرجنگ و ستیز : ابر بیدرفش افکند رستخیز ازو جامه پرخون و جان پرستیز.دقیقی. گرامی خرامید با خشم تیز دل از کینهء خستگان پرستیز.دقیقی. برومی عمود و بشمشیر تیز بگشتند با یکدگر پرستیز.فردوسی. بگفت این و بنهاد رخ در گریز اگر چند بودش دل پرستیز.فردوسی. دگر جنگ دیوی بود پرستیز همیشه به بد کرده چنگال تیز.فردوسی. چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز برفتند پرکین و دل پرستیز.فردوسی. بیامد جهاندار با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی. بدژخیم فرمود تا تیغ تیز کشیده بیامد دلی پرستیز.فردوسی. پس اندر همی راند بهرام تیز سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی. دلت تیره بینم سرت پرستیز کنون جامه بر تن کنم ریزریز.فردوسی. که از درد او بد دلش پرستیز ز هر سو همی جست راه گریز.فردوسی. چگونه جهد شیر بی چنگ تیز اگر چند باشد دلش پرستیز.فردوسی. ز پیلان جنگی نجوید گریز سرش پر ز کینه دلش پرستیز.فردوسی. تو شادان دل و مرگ چنگال تیز نشسته چو شیر ژیان پرستیز.فردوسی. بکین کرد دندان و چنگال تیز شد از کینهء او سرش پرستیز.فردوسی. کنون مانده گشتم چنین در گریز سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی. در آن دژ یکی زنگی پرستیز که غول از نهیبش گرفتی گریز.اسدی. پرسخا. [پُ سَ] (ص مرکب) پرجود. که بسیار جواد و بخشنده است.