«لغت نامه دهخدا»
[پَ شَ] (اِ) بشنک. میل آهنی دراز و سرتیز که بنایان بدان دیوار سوراخ کنند. (برهان قاطع). دیلم. || آلت گلگران بود یعنی بیرم [ کذا ] . (لغت نامهء اسدی). || چهارچوبی است دراز با چهار دسته که خشت و گل با آن کشند. زنبر. و آن گلیمی یا تخته ای باشد که بر دو سر آن دو چوب تعبیه کنند و بدان خشت و گل و خاک و امثال آن کشند. (برهان قاطع). زنبه : با دوات و قلم و شعر چه کار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنک. ابوحنیفهء اسکافی. || اهرم. بارخیز : ناظر به تست دیدهء افراسیاب وقت دارای ملک توران، از تو رو از پشنک. شاهی که تازیانه ش را خود رستم ار بجای بودی، ز جای برنگرفتی بصد پشنک. سوزنی. همچون پشنگ کژ و وزکناک و شوخناک گوئی که گرز توری در قبضهء پشنگ آنرا که از تو خورد و بنا جایگه فتاد برداشت از زمین نتواننش بی پشنگ. سوزنی. || جفا. جور. ستم. محنت. (برهان قاطع). || ترشح آب و غیر آن و به این معنی بکسر اول و ثانی هم درست است. (برهان قاطع). افشاندن آب و غیره. || آب مترشح. یک پشنگ آب. (فرهنگ سروری) : بی تیغ از آن اجل خبه سازد عدوت را کز خون فاسدش نرود بر کسی پشنگ. درویش عبدعلی (از فرهنگ جهانگیری). || تیشه.