«لغت نامه دهخدا»
[پَ لَ / لِ دَ / دِ] (اِ مرکب)زادهء پهلوان. فرزند پهلوان. از نسل پهلوان: نگهبان برو کرد پس چند مرد گو پهلوان زاده با داغ و درد.دقیقی. چنان پهلوان زادهء بی گناه ندانست رنگ سپید از سیاه(1).فردوسی. که ای پهلوان زادهء پرهنر ز گردان کیهان برآورده سر.فردوسی. بپرسید چون دید روی هجیر که ای پهلوان زادهء شیرگیر.فردوسی. که ای پهلوان زادهء بچه شیر نزاید چو تو زورمند دلیر.فردوسی. که ای پهلوان زادهء بی گزند یکی رزم پیش آمدت سودمند.فردوسی. اگر پهلوان زاده باشد رواست که از پهلوان این دلیری سزاست.فردوسی. پس آگاهی آمد بکاوس کی از آن پهلوان زادهء نیک پی.فردوسی. که چون بودی ای پهلوان زاده مرد بدین راه دشوار با باد و گرد.فردوسی. ط پهلوان زنده. [پَ لَ / لِ نِ زِ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) پهلوان حاضر و موجود. - امثال:طپهلوان زنده را عشق است؛ظ تعبیری مثلی نظیر سیلی نقد به از حلوای نسیه: پهلوان زنده را عشق است ساقی می بیار چند میگوئی سخن از رستم و اسفندیار. دهقان سامانی. ط پهلوان صلاح الدین. [پَ لَ صَ حُدْ دی] (اِخ) میزبان. رجوع به صلاح الدین... در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص638 شود). (1) - نسخهء خطی: چو آن... بدانست...