«لغت نامه دهخدا»
[دَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)زبون داشتن و عاجز انگاشتن. (برهان). حقیر و زبون پنداشتن. (آنندراج). زبون داشتن و اعتنا نکردن. (انجمن آرا). ||طرح دادن: پیاده نهاده رخش ماه را فرس طرح کرده بسی شاه را.نظامی. فرس بفکند جوش من نیل را رخ من پیاده نهد پیل را.نظامی. ط پیادهء قاضی. [دَ / دِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مأمور احضار. ابومریم(1). فراش احضار قاضی: چون پیادهء قاضی آمد این گواه که همی خواند ترا تا حکم گاه.مولوی. نیز رجوع به پیاده شود. ط پیارک. [رَ] (اِ) مرغی است مشابه بلبل در صورت و صوت لیکن سبزرنگ و خردتر از آن. (آنندراج)(1). (1) - رجوع به ابومریم شود. (1) - ظ، مصحف «شارک».