پیرزال

«لغت نامه دهخدا»

(ص مرکب، اِ مرکب) پیر فرتوت سفیدموی. پیر زر. پیرزن فرتوت(1). خوزع. (منتهی الارب). پیره زال. (شعوری) :
این پیرزال گول زند زن را
از این زباله درهم و دینارش.ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتیم.سنائی.
او جمیل است و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیرزال.مولوی.
اگر پیرزالی و گر پور زال
بدستان نمانی شوی پایمال.سعدی.
- پیرزال موسیاه؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد. (انجمن آرا) :
آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه
بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر.
(از انجمن آرا).
.
(فرانسوی)
(1) - Vieille femme
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر