«لغت نامه دهخدا»
(ص مرکب، اِ مرکب) پیر فرتوت سفیدموی. پیر زر. پیرزن فرتوت(1). خوزع. (منتهی الارب). پیره زال. (شعوری) : این پیرزال گول زند زن را از این زباله درهم و دینارش.ناصرخسرو. ملک الموت من نه مهستی ام من یکی پیرزال محنتیم.سنائی. او جمیل است و محب للجمال کی جوان نو گزیند پیرزال.مولوی. اگر پیرزالی و گر پور زال بدستان نمانی شوی پایمال.سعدی. - پیرزال موسیاه؛ کنایه از دنیا و روزگار باشد. (انجمن آرا) : آن پیرزال موسیه بس نوجوان سازد تبه بهر فریب دیگران رویش همان انور نگر. (از انجمن آرا). . (فرانسوی) (1) - Vieille femme