«لغت نامه دهخدا»
[مَ] (اِ مرکب)(1) شیخ. سالخورده. کهنسال. بپیری رسیده. مقابل پیرزن : یکی پیرمرد است بر سان شیر نگردد ز جنگ و ز پیکار سیر.فردوسی. چنان شد که دینار بر سر بطشت اگر پیرمردی ببردی بدشت نکردی بدینار او کس نگاه ز نیک اختر روز وز داد شاه.فردوسی. زن و کودک و پیرمردان براه برفتند گریان بنزدیک شاه.فردوسی. عاشقی را، چه جوان چه پیرمرد عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد.عطار. ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانیذ کرد.سعدی. جوانی فرارفت کای پیرمرد چه در کنج حسرت نشینی بدرد.سعدی. یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم ز پیران مردم شناس قدیم.سعدی. پیرمردی لطیف در بغداد دختر خود بکفشدوزی داد.سعدی. ز نخوت برو التفاتی نکرد جوان سربرآورد کای پیرمرد.سعدی. جوانی ز ناسازگاری جفت بر پیرمردی بنالید و گفت.سعدی. پیرمردی ز نزع می نالید پیرزن صندلش همی مالید.(گلستان). پیرمردی جهان دیده در آن کاروان بود. (گلستان). . (فرانسوی) (1) - Vieillard