«لغت نامه دهخدا»
[رَ / رِ] (اِ) پیر. قائم مقام و خلیفه و مرشد. خلیفه و جانشین مشایخ و ارباب طریقت و خانقاه نشین باشد. (برهان). خلیفهء مشایخ و ارباب طریقت را گویند و چون یکی از مریدان بی طریقتی کند او را چوب طریق بزند. (جهانگیری) : از صد سخن پیره، یک حرف مرا یادست گیتی نشود ویران تا میکده آبادست. (از انجمن آرا) (از آنندراج). || (ص) پیر. مقابل جوان. (شرفنامه) : تو دادی مرا دست بر جادوان سر بخت پیره تو کردی جوان. فردوسی (از شرفنامه). امیرمسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام، در وقت پیره فراش بیامد(1) و پیغام غلامان محمودی بیاورد. (تاریخ بیهقی ص16 چ ادیب). جهان پیر برنا شد ز عشق این جوانمردان زهی چرخ و زمین خوش که آن پیرست و این پیره. مولوی. - پیره گرامی؛ کنایه از حضرت نخستین خرد است یعنی عقل اول. (آنندراج). (1) - در چ فیاض (ص 134): در وقت پیر فراش بیامد.