تازه

«لغت نامه دهخدا»

[زَ / زِ] (ص، ق) نو باشد که نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامهء منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره) :
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و(1) تازه.(2)
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
و این نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
||به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال :
که اندر جهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه(3).فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران از این تازه نیست.فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.فرخی.
امیر گفت الحمدلله و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه؛ دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغه). بقلٌ ثعدٌ؛ ترهء تازه. جنی؛ میوهء تازه. طری؛ تازه و تر. غض؛ تازه و شکوفهء نازک. غضیض؛ تازه و شکوفهء نرم. غریض؛ تازه، و منه: لحمٌ غریضٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفهء نوباوه. ورث؛ تازه و تر از هر چیزی. دمٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب) :
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیع الدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشهء طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شد چو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطرهء باران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامهء منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). ||بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). ||بدیع. (آنندراج). ||اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشتهء دور. قریب العهد. جدیداً :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.(4)
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص478).
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصارهء سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذ��یرهء خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکره الاولیای عطار). ||مجازاً، بارونق. باجلوه :
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.نظامی.
||در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.
(1) - واو زاید است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
(2) - ن ل: هر یکی زو به زینتی تازه.
(3) - ن ل: روی راه.
(4) - ن ل: سست هل و حجره گرد و لتره ملازه. سست هل و حجره حجره گرد و ملازه [کذا].
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر