«لغت نامه دهخدا»
[ذَ] (اِ مرکب) (از: آذر، آتش + گون، فام) گلی است که آن را خجسته گویند، رنگش زرد بود و میانش سیاه. (فرهنگ اسدی، خطی) : تا همی سرخ بود آذرگون تا همی سبز بود سیسنبر...فرخی. بهم بودند آنجا ویس و رامین چو در یک باغ آذرگون و نسرین. (ویس و رامین). ز خون و تف همه روزه دو دیده و دل من یکی به آذر ماند یکی به آذرگون.قطران. کراسیه حدقه چشمهای زرد مژه ندیده اینک چشمی بدین صفت آفاق دو چشم خویش برافکن بچشم آذرگون در این زمان و بر آماق او گمار آماق بچشم بر مژهء زرد اگر نکو نبود نکو بود سیه اندر میان چشم احداق.لامعی. گر کسی گویدْت بس نیکو جوانی شاد باش شادمان گردی و رخ مانند آذرگون کنی. ناصرخسرو. ببوی خلقش ار خواهی کنی آذر چو آذرگون بتاب خشمش ار خواهی ز آذرگون کنی آذر. ازرقی. که پنهان کرد جز ایزد بسنگ خاره در آذر که رویاند همی جز وی ز خاک تیره آذرگون؟ سنائی. برای طاعت تست آن نسیم جان پرور که از میانهء آذر بروید آذرگون. ظهیر فاریابی (دیوان ص232). بسان غالیه دانی رسید آذرگون نشان غالیه مانده میان غالیه دان. (از تاج المآثر). از امثلهء فوق و نیز از مندرجات فرهنگها و لغتهای طبی چنین مستفاد می شود که آذرگون را قدما بدرستی نمیشناخته اند و یا این کلمه در امکنه و ازمنهء مختلف معانی مختلف میداده است. از معانیی که برای این کلمه آورده اند همیشه بهار، خجسته، قسمی از شقایق که اطرافش خیلی سرخ و وسطش نقطهء سیاه دارد، لاله، شقر، لالهء دختری، آردم، گل آفتاب پرست، گاوچشم، خیری، کحله و زبیده است و گفته اند نوعی از گل است که بعضی بسرخی زند و برخی بزردی، و گفته اند که خاصیت او آن است که در زمستان پیدا شود و در تابستان نباشد و در بلاد طبرستان بسیار است و گویند معرّب آن آذریون است. و رجوع به آذریون شود. || موش آتشین که آن را سمندر گویند.