«لغت نامه دهخدا»
(اِ) حسرت. لهف. دریغ. اندوه. (مجمل اللغه). اَرمان. -آرمان خوردن؛ حسرت بردن. || آرزو. اَمَل : هر حوائج را که بودش آرمان راست کردی میر شهری رایگان.مولوی. از فراقت روز و شب عشاق را هست الامان هرکه دیدار تو بیند نیستش هیچ آرمان. خواجوی کرمانی. || امید. رجاء : نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو نه ارمان آن کِم تو دل نگسلانی.منوچهری(1). - امثال: بخورد و بمرد به از آرمان بگور. کرده پشیمان نکرده آرمان. (1) - در بعض فرهنگها این بیت برای آرمان با الف ممدوه شاهد آمده است ولی ظاهراً با همزهء مفتوحه درست باشد.