«لغت نامه دهخدا»
[رَ دَ / دِ] (ن مف / نف) آسوده. مستریح. ساکن. بی حرکت. ساکت. خفته. خوابیده. آرام. آرام گرفته. مقابل جنبان و جنبنده : از ما رها شدی دگری را رهی شدی از ما رمیده با دگری آرمیده ای. شهرهء آفاق (از صحاح الفرس). ز کارآگهان آنکه بد رهنمای بیامد به نزدیک پرده سرای بجائی غو پاسبانی ندید جز از آرمیده جهانی ندید.فردوسی. محرّک نخستین، جنبنده نشاید وزبهر این او را آرمیده کردند... و گروهی جسم نهادند آرمیدهء بی کرانه. (التفهیم). یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس.سنائی. صدف حیران بدریا در دوان آهو بصحرا در رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون. سنائی. -آرمیده خواندن؛ همواره خواندن. ترتیل.