«لغت نامه دهخدا»
[وَ] (ص مرکب) حریص. (دهّار). آزمند. ورنج. صاحب آز. طامع. طمّاع. هلوع. ولوع. مولع : چو داننده مردم شود آزور همی دانش او نیاید ببر.فردوسی. چنین داد پاسخ که فرشیدورد یکی آزور مرد بیخواب و خورد.فردوسی. مگر گوسفندش بود صدهزار همان اشتر و اسب و خر زین شمار زمین پر ز آکنده دینار اوست که نه مغز بادش بتن در نه پوست شکم گرْسنه کالبد برْهنه نه فرزند و خویش و نه بار و بنه گرفتار در دست آز و نیاز تن از ناچریدن به رنج و گداز.فردوسی. دل آزور مرد باشد بدرد بگرد طمع تا توانی مگرد.فردوسی. توانگر شود هرکه خشنود گشت دل آزور خانهء دود گشت.فردوسی. بچیزی فریبد دل آزور که باشد نیازش بدان بیشتر.اسدی.