«لغت نامه دهخدا»
(اِ) قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست. کُمّ. (السامی فی الاسامی). آستن. آستی : که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت که از باد کژآستین تر نگشت.فردوسی. شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ به آستین گلیم.فردوسی. جهان سربه سر گفتی آهرمن است به دامن بر از آستین دشمن است.فردوسی. برهنه سر آن دخت افراسیاب بر رستم آمد دو دیده پرآب همی به آستین خون مژگان برُفت بر او آفرین کرد و پرسید و گفت.فردوسی. برآمد بَرِ کردیه پر ز درد فراوان ز بهرام تیمار خورد همان درد بندوی با او بگفت همی به آستین خون ز مژگان برُفت.فردوسی. چون آستین رنگرزان زآفت زمان برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد. لامعی. به آستین خود اندر نهفته دارد زهر اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد. ناصرخسرو. مر مرا شکّر چسان وعده کنی گرْت سنگ است ای پسر در آستین؟ ناصرخسرو. مکن دست پیشش اگر عهد گیرد ازیرا که در آستین مار دارد.ناصرخسرو. آستین گر ز هیچ خواهی پر از صدف مشک جو، ز آهو دُر.سنائی. آستین پیرهن بنمود زن بس درشت و پروسخ بد پیرهن.مولوی. در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است وآن را فدای طرّهء یاری نمیکنی.حافظ. در روز محنتم سر دستی گرفته است چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت.؟ || آنقدر چیز که در آستین گنجد : قلم است این به دست سعدی در یا هزار آستین درّ دری؟سعدی. ترسم کز این چمن نبری آستین گل کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی.حافظ. || طریقه. راه : هرکه بر آستین دین باشد عیسی مریم آستین باشد.سنائی. || دهانهء خیک و مشک و مانند آن : بگشای بشادی و فرخی ای جان جهان آستین خی کامروز بشادی فرارسید تاج شعرا خواجه فرخی. مظفری (از فرهنگ اسدی). - آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)؛بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن : هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان بر آستانْش گنبد دوّار آستین چون روی همچو ماه ترا دید بامداد افشاند بر جمال تو گلزار آستین. ابوالفتح هروی. زمانیش سودا بسر در بماند پس آنگه بعفو آستین برفشاند بدستان خود بند از او برگرفت سرش را ببوسید و در بر گرفت.سعدی. سخن گفت و دامان گوهر فشاند بلطفی که شه آستین برفشاند.سعدی. - || اشارت کردن. اجازت دادن : بیغما ملک آستین برفشاند وز آنجا بتعجیل مرکب براند.سعدی. - || پشت پا زدن. ترک گفتن. فروگذاشتن. دامن کشیدن از. دامن برافشاندن بر. دست کشیدن از : صبح خیزان چو جان برافشانند آستین بر جهان برافشانند.سیف اسفرنگ. - || رقص. پایکوبی : تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان. خاقانی. - آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، -برچیدن، بالا زدن) بکاری؛ مصم�� بر آن شدن. مستعد، آماده و مهیای آن گشتن : نخستین کسی کو بیفکند کین بخون ریختن برنوشت آستین...فردوسی. خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان دامن با آستینْت برکش و برزن. ناصرخسرو. ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف(1). چو سنبل تو سر از برگ یاسمین برزد غمت بریختن خونم آستین برزد. ظهیر فاریابی. - آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن؛ با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن : زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی.لنبانی. شکّرفروش مصری حال مگس چه داند این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان. سعدی. روا مدار که از دامنت بدارم دست به آستین ملالی که بر من افشانی.سعدی. تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی. سعدی. - آستین بر گناه کسی کشیدن؛ او را عفو کردن. قلم بر جرایم او کشیدن : چو دشمن بخواری شود عذرخواه برحمت بکش آستین بر گناه.امیرخسرو. - آستین پوش؛ خاضع. منقاد : بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش. (راحه الصدور). - آستین گرفتن کسی را؛ مایهء زیان و ضرر شدن : یک سلامی نشنوی ای مرد دین که نگیرد آخرت آن آستین.مولوی. - اشک در آستین داشتن؛ با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن. - تیریز کردن از آستین؛ دست تطاول کوتاه کردن : تیریز کرد دست حوادث ز آستین چون دامن تو دید گریبان روزگار.انوری. - در آستین کردن؛ سود بردن. نفع و فایدت بحاصل کردن : هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین. منوچهری. - کوته آستین؛ ضعیف. ناتوان. و توسعاً، صوفی. درویش : بزیر دلق ملمع کمندها دارند درازدستی این کوته آستینان بین.حافظ. - مثل آستین رنگرز؛ به الوان. رنگارنگ. - مشک در آستین نهفتن؛ صفتی نیک را پوشیدن خواستن. - امثال: بر و آستین هم ز پیراهن است.فردوسی. یدک منک. هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد؛ به هیچ وعده وفا نکند. (1) - نام گوینده از قلم افتاده و گمان میکنم از راحه الصدور باشد.