«لغت نامه دهخدا»
[کَ دَ] (مص مرکب) بدأ. ابتداء. بنیاد کردن. شروع. سر گرفتن. از سر گرفتن. انشاء. آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن. برداشتن. برداشت کردن. افتتاح : بدشمن بر از خشم آواز کرد تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.رودکی. سرانجام آغاز این قصه کرد جوان بود چون سیّوسه ساله مرد. ابوشکور. برآغالش هر دو آغاز کرد بدی گفت و نیکی همه راز کرد.ابوشکور. کنیزک در گنجها باز کرد ز هر گوهری جستن آغاز کرد.فردوسی. همه نیکیت باید آغاز کرد چو با نیکنامان بُوی در نبرد.فردوسی. ز مهراب و زال آن سخن راز کرد نخستین از آن جنگ آغاز کرد.فردوسی. بفرمود تا نام او سر کنند بدانگه که آغاز دفتر کنند.فردوسی. نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مویه آغاز کرد.فردوسی. سر گنجهای کهن باز کرد سپه را درم دادن آغاز کرد.فردوسی. گو پیلتن جنگ را ساز کرد وز آنجایگه رفتن آغاز کرد.فردوسی. چو آغاز کردی بدینگونه جای کجا آمدی جای از این سان بپای.فردوسی. سلیح و درم دادن آغاز کرد جهان را ز گردان پرآواز کرد.فردوسی. من آغاز کرده بودم که بازگردم مرا بنشاند. (تاریخ بیهقی). آغاز کرد تا پیش خواجه رود. (تاریخ بیهقی). آغاز کردم آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد... و سخت سره و نغز قصه ای بود. (تاریخ بیهقی). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم. (تاریخ بیهقی). چون... فضیحت خویش بدید [ شتربه ] بمکاره آغاز کند. (کلیله و دمنه). چون کاری آغاز کند [ شیر ] که بصواب نزدیک... باشد در چشم دل او آراسته گردانم. (کلیله و دمنه). نطفه را گر ز قبول درِ تو مژده رسد کند آغاز هم از پشت پدر خندیدن. ضیاءالدین پارسی. آن امام القصه گفت آغاز کرد دفتر عشاق از هم باز کرد. عطار (مصیبت نامه). یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت آغاز. (گلستان). بنشست و عتاب آغاز کرد. (گلستان). هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند. (گلستان). سخن آنگه کند حکیم آغاز یا سرانگشت سوی لقمه دراز که ز ناگفتنش خلل زاید یا ز ناخوردنش بجان آید.سعدی.