«لغت نامه دهخدا»
(1) [کَ دَ] (مص) پر کردن. انباشتن. امتلاء : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار.بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط و بچال.عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ.فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس.فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن.فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختیّ و روزی پراکندن است.فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم.فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام.فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود.فردوسی. بجائی که زهر آکند روزگار از او نوش خیره مکن خواستار.فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام.فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر.فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام.فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم.فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود.فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند.فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته.فردوسی. که گفتِ پراکنده بِپْراکَنَد چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد.فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواریّ و زاری تن آکنده باش.فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم.فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان.فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک.فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار.فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم.فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند.فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را.فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود.فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن.فرخی. بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [ علی تکین ] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نَکْنَد ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم.اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپْراکنی از آن کش خرد با روان ��ود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت.اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک.اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار.قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند.ناصرخسرو. توشهء تو علم و طاعتست در این راه سفرهء دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهیّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند.مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند.مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور.عزالدین شیروانی. سائل بسؤالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. || دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن : به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک.فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند.فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو در کوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید.فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. || آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء : هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست.فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. || پوشیدن سطح چیزی بچیزی : نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار.فردوسی. || نهادن(؟). نهان کردن(؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود.فردوسی. || غنی و آبادان کردن : بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا.فردوسی. -آکندن پهلو؛ فربه شدن : چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر(2). عنصری. -آکندن یال؛ قوی شدن. بزرگ شدن : همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [ بهرام گور ] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز.فردوسی. پسر بد مر او را [ کیومرث را ] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز؛ پر و سخت شدن آن. اکتناز : زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید.مولوی. -ریش بفلفل آکندن؛ بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم. (1) - آکندن را فرهنگ نویسان با گاف فارسی ضبط می کنند و تبدیل حرف دوم آن گاه به غین، چنانکه در کژآغند و آغنده به معنی آکنده نیز مؤیّد آن است. ولی استعمال مردم امروز ایران بکاف تازیست و مقابل آوردن آن با پراکندن و احتمال نافیه گونه بودن «آ» در آکندن و برابر کندن بودن آن این گمان را قوت میدهد. در اینجا ما تنها باتکاء استعمال عامه، آکندن و مشتقات آن را با کاف تازی ضبط کردیم و در گاف فارسی هم بدان اشاره شد شاید سپس ادله ای بر اثبات یکی از دو صورت به دست آید. و در هر حال زمان و استعمال عامه را نیز حقی است و امروز آگندن بزبان مردم سخت ثقیل و بگوشها گرانست. (2) - در صفت اسب.