«لغت نامه دهخدا»
[دَ] (مص) تمیدن. آماهیدن. نفخ. انتفاخ. وَرَم. تورّم. تهبُّج. حَدر. باد کردن. دروء. تَفرّق. وَرَم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متوَرم شدن : و امیه بن خلف آماسیده بود [ پس از مرگ ] دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمهء طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید [ خبر شکست کفار به بدر ] سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمهء طبری بلعمی.). بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها. ناصرخسرو.