«لغت نامه دهخدا»
[اِ تِ] (اِخ)(1) (خطِ...) اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی : روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را.انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا.خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا.؟ (1) - equateur ou Ligne equinoxiale.