یکتن

«لغت نامه دهخدا»

[یَ / یِ تَ] (ضمیر مبهم مرکب)یک تن. تنی واحد. فردی واحد. یک کس. یک نفر :
نمایند یک تن در این رزمگاه
نخواهم که مانند افغان سپاه.فردوسی.
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه.
فرخی.
|| (ص مرکب) متحد. متفق. یک زبان. یک دل :
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یکدل و یکتنند.فردوسی.
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یکدل و یکتنند.فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند.فردوسی.
|| (ق مرکب) یک تنه :
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
که این جنگ را یک تن آراستست.فردوسی.
و رجوع به یک تنه شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر