«لغت نامه دهخدا»
[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک نفس : این است که از برای یک دم در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی. || یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) : که با من یک زمان چشم آشنا باش مکن بیگانگی یک دم مرا باش.نظامی. بی ما تو به سر بری همه عمر من بی تو گمان مبر که یک دم...سعدی. -امثال: یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود. || دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد.