«لغت نامه دهخدا»
[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)یک دست و یکسان. (آنندراج). || یک تخته. یک پارچه. یک پاره. (یادداشت مؤلف). متصل و به هم پیوسته : آن آسمان ها یک لخت بود. حق تعالی به قدرت کاملهء خود هفت طبق کرد که ذره ای از یکدیگر زیاد و کم نبود. (قصص الانبیاء ص13). پس خدای تعالی ریگ را بیافرید و باد را فرمان داد تا آن همه یک لخت شد پس آفتاب را فرمان داد تا درتافت و آن را سنگ گردانید. (قصص الانبیاء). از آن سجده بر آدمی سخت نیست که در صلب او مهره یک لخت نیست. سعدی (بوستان). - در یک لخت؛ صاحب یک مصراع. (یادداشت مؤلف). یک لت. یک لته. یک لتی. یک مصراعی. یک لنگه ای. || کفشی که دارای یک پارچه چرم باشد. (ناظم الاطباء). || آنکه از وضعی که داشته باشد هرگز برنگردد. (از آنندراج). یک رنگ. یک رو : یک لختم و در کوی دورنگیم وطن نیست. ابوطالب کلیم (از آنندراج). || انعطاف ناپذیر. که از چیزی متأثر نشود : سخن شنو نبود آدمی که یک لخت است حکایتی است که دیوار گوش می دارد. اسماعیل ایما (از آنندراج). || یک رو. رک. رک گو. (یادداشت مؤلف) :گفت زندگانی خداوند دراز باد. من ترکی ام یک لخت و راستگویم. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). || خالص. محض. ساده. بَحت. قُحّ. صِرف. (یادداشت مؤلف) : این زمان این احمق یک لخت را آن نماید که زمان بدبخت را.مولوی. || کسی که زمام اختیار کارها در ید وی باشد. || پادشاه تواناتر از دیگر پادشاهان. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) لختی. لحظه ای. قدری. کمی : اگر شاه بیند به من بخشدش مگر بخت یک لخت بدرخشدش.فردوسی. || یک بارگی. یک دفعه. || مجموعاً. || قطعه قطعه. (ناظم الاطباء).