«لغت نامه دهخدا»
[اِ] (معرب، ص، اِ) (از یونانی اُبریزُن(1)) زر خالص. (مهذب الاسماء). زر ساو. زر خلاص. زر خشک. ذهب خالص. زر ویژه. زر بی غش. زر خالص بی عیب : از سیستان زر ابریز خیزد. (تاریخ سیستان). || خالص از زر و نقره. || پیرایهء صافی از زر. - ابریز کردن؛ به طعن، کره ها را روغن کردن. هنگامه کردن. معرکه کردن : بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر. غضایری رازی (در هجای عنصری). (1) - Obrizon.