بازی کنان

«لغت نامه دهخدا»

[کُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال بازی کردن. مشغول بازی . بازی کننده. || بمجاز. خوشحال. مسرور. (ناظم الاطباء) :
ابر بباغ آمده بازی کنان
جامهء خورشید نمازی کنان.نظامی.
سنان بر سر موی بازی کنان
به خون روی دشمن نمازی کنان.نظامی.
به جولان زدن سرفرازی کنان
بشمشیر چون برق بازیکنان.نظامی.
یوسف به استقبال پدر از مصر برون آمد و آواز بوق و کرنا و دوهزار مرد زنگی و ده هزار حبش از پیش آمدند بازیکنان. (قصص الانبیا ص85).
زنش گفت بازی کنان شوی را
عسل تلخ باشد ترشروی را.
سعدی (بوستان).
|| جِ بازیکن، بمعنی برعهده دارندهء نقش در تآتر و سینما. چنانکه گویند: بازیکنان این نمایشنامه فلان و فلان اند. رجوع به بازیکن شود.
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر