«لغت نامه دهخدا»
[سَ] (ص مرکب)(1) گرانبار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سنگین. پروزن. محکم : و گر گرز تو هست باسنگ و تاب خدنگم بدوزد دل آفتاب.فردوسی. || بمجاز، استوار. محکم. متین : پسندیدم این رای باسنگ اوی که سوی خرد بینم آهنگ اوی.فردوسی. || عظیم القدر. باحرمت. (آنندراج). باتمکین. (ناظم الاطباء). به مجاز بااستخوان. باوزن. (یادداشت مؤلف). وزین. باوقار : خرد یافت لختی و شد کاردان هشیوار و باسنگ و بسیاردان.فردوسی. به پیروزی و فر و اورنگ شاه به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.فردوسی. یکی مرد باسنگ و شیرین سخن گزین کرد از آن چینیان کهن.فردوسی. نه با فرش همی بینم نه باسنگ ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.نظامی. و رجوع به سنگ شود. (1) - از: با + سنگ.