«لغت نامه دهخدا»
[بَ دَ] (مص) زیبا نمودن. (شرفنامهء منیری). خوب و زیبا نمودن. (برهان) (آنندراج). زیبیدن. (صحاح الفرس). نیکو کردن. (فرهنگ اسدی). طرازیدن. (فرهنگ اسدی). (برازیدن یک مصدر بیش ندارد). (یادداشت مؤلف). || سزیدن. شایسته بودن. سزاوار بودن. لایق بودن. در خور بودن. لیاقت داشتن. (یادداشت مؤلف) : و پس ترا از من می آید آنکه از من قدیم تر است و زورمندتر است. آنکه نمی برازم که بند کفش او از پای او بگشایم. (دیاتسارون). گر سیستان بنازد بر شهرها برازد زیرا که سیستان را زیبد بخواجه مفخر. فرخی. مرا هم گوشهء بی توشه سازد خراش چنگ ناخن را برازد.نظامی. ما را نمی برازد با وصلت آشنایی مرغی نکوتر از من باید هم آشیانت.سعدی. قبای حسن فروشی ترا برازد و بس که همچو گل همه آئین رنگ وبو داری. حافظ. مسیحای مجرد را برازد که با خورشید سازد هم وثاقی.حافظ. -امثال: تنهایی به خدای می برازد و بس. || وصل کردن چیزی را بچیزی. (برهان) (آنندراج).