«لغت نامه دهخدا»
[بَ دَ] (مص مرکب)برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا می نشینی.نظامی. هوای دل رهش میزد که برخیز گل خود را بدین شکر برآمیز.نظامی. - بر کاری برخیزیدن؛ قصد آن کردن. آهنگ آن کردن : چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند.سعدی. || انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران : باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی). || آماس کردن. متورم شدن : اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک تر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || شورش کردن. پرآشوب شدن. قیام کردن : از بستر تب که جای بدخواه تو باد برخیز سبک ور که جهان برخیزد. ؟ (تاج المآثر). || برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد. طایر وحید (از آنندراج). || بیدار شدن : علی الصباح بروی تو هر که برخیزد صباح روز سلامت براو مسا باشد.سعدی. || ابتدا و آغاز شدن : تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی). || حاصل شدن. بدست آمدن : رطب چینی که با نخلم ستیزد ز من جز خار هیچش برنخیزد.نظامی. کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری.نظامی(1). چه برخیزد از خود آهن ترا چو سر آهنین نیست در زیر خود.عطار. - از دست برخیزیدن؛ از دست آمدن : زهرآبی که پیش آید توان خورد زهرچ از دست برخیزد توان کرد.نظامی. نداری بحمدالله آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس.سعدی. || وزیدن : زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید. فرخی. || ترک کردن. (آنندراج) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد.سلمان. || منتفی شدن. متروک شدن : ندانی که ویران شود کاروانگه چو برخیزد آمد شد کاروانی.منوچهری. || مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن : وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی). اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم. ناصرخسرو. آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخی��هء خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامهء ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان [ ترکان ]برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی). || درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن : و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همهء دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامهء ابن بلخی ص97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمهء تاریخ یمینی). || بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود. (1) - دریادداشت اضافه شده است: الحاقی.