برف آب

«لغت نامه دهخدا»

[بَ] (اِ مرکب) برفاب. آب برف. (برهان) (ناظم الاطباء). ماءالثلج. آب که از ذوب شدن برف بحاصل آید. (یادداشت مؤلف). || آب که برای سرد شدن برف در آن افکنده باشند. (یادداشت مؤلف). آب سرد. (ناظم الاطباء) :
برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم.سنایی.
به یک برف آب هجرت همچنان شد
که از خونم فقع ها می گشاید.انوری.
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر در ترّی برف آب گیریم.نظامی.
به برف آب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس.سعدی.
قدحی برف آب در دست گرفته و شکر در آن ریخته. (گلستان سعدی). مترقب که کسی حر تموز از من به برف آبی فرونشاند. (گلستان سعدی).
- برف آب دادن از حسرت؛ دلسرد کردن. ناامید ساختن. (برهان) (انجمن آرا). حسرت دادن و دلسرد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برف آب میداد.
نظامی (انجمن آرا).
|| کنایه از آب دهان است که در وقت خوردن شخص چیزی را بسبب میل و خواهش طبیعت در دهن دیگری میگردد و گاه باشد که از دهن بیرون آید و بی اختیار بریزد. (برهان) (هفت قلزم). جمع شدن لعاب در دهان شخص در صورتی که در حضور وی چیزی که مایل و راغب باشد بخورند. (ناظم الاطباء).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر