برکار

«لغت نامه دهخدا»

[بَ] (ص مرکب) آگاه بکار. مسلط بکار :
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بچشم زر عیار.
بوحنیفهء اسکافی.
ای مفتی شهر از تو برکارتریم
با اینهمه مستی از تو هشیارتریم.خیام.
- امثال: هرکه پرکارتر برکارتر.
- بر کار سوار بودن؛ بجد گرفتن کار را و مغلوب خود گرداندن آن را. (آنندراج).
- || مسلط بودن بر کار :
سواریست خونریز گرم شکار
که بر کار خود هست دایم سوار.
وحید (آنندراج).
|| مقابل بیکار :
بی کار چراست عقل در تو
برکار بود همیشه دندان.ناصرخسرو.
- بر کار بستن کسی را؛ مقرر گردانیدن کسی را بر کاری. (آنندراج). به کار گماشتن :
موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوه کن
روی گرم کارفرما هر کرا بر کار بست.
صائب (از آنندراج).
|| مؤثر. کارگر : خدای تعالی کید خیانت کنندگان را هدایت نکند و رها نکند که برکار شود و پوشیده بماند. (تفسیر ابوالفتوح رازی). || (اِ مرکب) به مجاز، سر و سینهء معشوق. (آنندراج). پستان و سینهء برآمدهء جوانان. || برآمدگی و بالیدگی سینه و پستان. || معشوق. (غیاث اللغات). || برِ کار (ترکیب اضافی، اِ مرکب) روی کار. || بکنایه، سرین و کفل. (آنندراج) :
باد در معرکهء فتح و ظفر حقش باد
آن بر کار که برده ست دلم را از کار.
میرنجات (آنندراج).
سینهء ناز تو ای سیمبر خوش بر کار
در گلزار بود واشده بر روی بهار.
؟ (از آنندراج).
اینستاگرام جدول آنلاین
کانال تلگرام جدول آنلاین

موارد بیشتر