«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ] (اِ)(1) درختی است بی بر. غرب. بید صحرائی. بده. درختی است سخت (؟) و هیچ بار نیاورد. (صحاح الفرس). درختی است که هیزم را شاید. درختی است که هیزم را شاید نه سخت نه نرم. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) : این پنج درختند که می نارد بار بید و پده و سرو و سفیدار و چنار. از مهر او ندارم بی خنده کام و لب تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.رودکی. آتش هجرانت را هیزم منم و آتش دیگرت را هیزم پده. رودکی (از صحاح الفرس). همه چوب گز بود و چوب پده جهان چون سیه دیگ تاری شده.فردوسی. سهم تو اوفکند به پیکان بید برگ بر پیکر معاند تو لرزه چون پده.نزاری. و بدین معنی به ضم و کسر اول [ پُ دَ یا پِ دَ ]نیز در بعض نسخ آمده است. پده. [پُ دَ / دِ] (اِ) رکوی سوخته. آتش گیره. چوب پوسیده که به زیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. خف. پود. پدپود. وزک. آتشگیره. حراقه. سوخته ای باشد که آتش در آن زنند. (اوبهی). پوک. پوده. پوزه. قو. قاو. و رجوع به پوده شود : عطات باد چو باران دل موافق خوید نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد. شهید بلخی. و برهان بدین معنی به فتح اول نیز آورده است. پده. [پِ دَ] (اِخ) محلی بین بندرعباس و کرمان. رجوع به پی آب و پی جو شود. (1) - Saule de Babylon.