«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ / دِ] (اِ) جِ پردگی. مقصورات. مخدرات. محتجبات. پرده نشینان. پوشیدگان : بند بندگی بر پای عروسان نهد و پردگیان نازنین را از سراپرده بیره کنند. (قصص الانبیاء). رخسار شما پردگیان را که بدیده ست وز خانه شما پردگیان را که کشیده ست. منوچهری. پردگین. [پَ دَ / دِ] (ص نسبی) پردگی. مستوره. مخدّره: جاریه مکنَّه؛ دختر پردگین کرده شده. (منتهی الارب).