«لغت نامه دهخدا»
[پَ دَ / دِ] (نف مرکب) ساتِر. ستار. (دهار). سِرپوش. رازدار. امین. سِرّ نگاهدار. مقابل پرده دَر : حق بود پرده پوش من از فضل و من به جهل در پیش خلق پرده در خویش خیرخیر. سوزنی. ترا خامشی ای خداوند هوش وقار است و نااهل را پرده پوش.سعدی. تو بینا و ما خائف از یکدگر که تو پرده پوشی و ما پرده در.سعدی. بپوشیدن ستر درویش کوش که ستر خدایت بود پرده پوش.سعدی. بمن دار گفت ای جوانمرد گوش که دانم جوانمرد را پرده پوش.سعدی. برآورده مردم ز بیرون خروش تو با بنده در پرده و پرده پوش.سعدی. خموشی پرده پوش راز آمد نه مانند سخن غماز آمد.وحشی. پرده پوشی. [پَ دَ / دِ] (حامص مرکب)ستاری : ز آنجا که پرده پوشی عفو کریم تست بر قلب ما ببخش که نقدیست کم عیار. حافظ. پرده دار. [پَ دَ] (نف مرکب) حاجب. (دهار). سادِن. خرم باش. دربان. (غیاث اللغات) : چنین گفت با پرده داران اوی پرستنده و پایکاران اوی.فردوسی. چو خاقان برفت از پس شهریار عنانش گرفت آن زمان پرده دار.فردوسی. بیامد بر سام یل پرده دار بگفت و بفرمود تا داد بار.فردوسی. ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شد هوشیار.فردوسی. که آگه شدی زان سخن شهریار بدرگاه بر، بود یک پرده دار.فردوسی. بشد پرده دار گرامی روان چنین تا در خانهء پهلوان.فردوسی. قیصر شرابدارت و چیپال چوبزن(1) خاقان رکابدارت و فغفور پرده دار. منوچهری. پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده داری که اکنون کوتوال قلعهء بیکاوندست... بیامد. (تاریخ بیهقی). روزی سخت باشکوه بود و حاجبی چند سپاهدار و پرده دار. (تاریخ بیهقی). پرده داری و سپاهداری نزدیک اریارق رفتند. (تاریخ بیهقی). این مقدار شنیده ام [ عبدوس ] که یکروز بسرای حسنک شده بود [ بوسهل ]بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه، پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. (تاریخ بیهقی). یکشب... پرده داری... بیامد و مرا که عبدالغفارم بخواند و چون وی آمدی بخواندن من، مقرر گشتی که به مهمی مرا خوانده می آید، ساخته برفتم با پرده دار. (تاریخ بیهقی). فروهشت مر پرده را پرده دار ببوسید پس نامه را شهریار. شمسی (یوسف و زلیخا). پرده دارا تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه ست بهش هست که دلها درواست. انوری (دیوان چ نفیسی ص 29). پردهء شب درگهت را پرده گشتی گر اجازت یافتی از پرده دارت.انوری. هر که را عون حق حصار شود عنکبوتیش پرده دار شود.سنائی. مرغان بر در بپای عنقا در خلوه جای فاخته با پرده دار گرم شده در عتاب.خاقانی. رحمت میر بار جلال اوست و عزت پرده دار کمال او. (راحه الصدور راوندی). هزار محنت و خواری تحمل افتد بیش کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار. کمال اسماعیل. آنجا که عقل و همت و تدبیر و رای نی��ت خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست. سعدی. هر که را زهد پرده دار شود محرم وحی کردگار شود.اوحدی. مغنی از آن پرده نقشی بیار بیین تا چه گفت از درون پرده دار.حافظ. من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست.حافظ. چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند.حافظ. || ستار. (دهار). پرده پوش. سِرپوش. سِرنگاهدار. سِرنگهدار. رازدار. امین. مقابل پرده در : زآنکه آنرا که آرزو طلب است پرده در روز و پرده دار شب است.سنائی. بپای پردگیان را بغرچگان مگذار که پرده دار نباشد که پرده در نبود.سوزنی. دو همجنس دیرینهء هم قلم نباید فرستاد یکجا بهم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد گردد دگر پرده دار.سعدی. - پرده دار فلک؛ کنایه از ماه است. (برهان). (1) - ن ل: چوبدار.