«لغت نامه دهخدا»
[پُ پُ] (ق مرکب)پرسان پرسان. با سؤال از بسیار کس : پرس پرسان می کشیدش تا بصدر گفت گنجی یافتم آخر بصبر.مولوی. پرس پرسان میشد اندر افتقاد چیست این غم بر که این ماتم فتاد.مولوی. پرس پلیس. [پِ سِ پُ] (اِخ)(1)پرسپولیس. نام یونانی شهر پارسه. تخت جمشید. رجوع به تخت جمشید و پارس شود. (1) - Persepolis.