«لغت نامه دهخدا»
[پُ فُ] (ص مرکب) پرحیله. پرتزویر : کنون برده گشتی چنین پرفسوس نه آگه من از کار و تو نوعروس.اسدی. پرفسون. [پُ فُ] (ص مرکب) پرحیله. پرمکر. پرفریب. پرفسوس : بفرمود تا نزد او شد قلون ز ترکان دلیری گوی پرفسون.فردوسی. فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون.اسدی. همانگه زن جادوی پرفسون که بد دایه مه را و هم رهنمون.اسدی. || سخت داهی و زیرک. سخت کاردان : بنزد سیاوش فرستم کنون یکی مرد بادانش و پرفسون.فردوسی. ز پیش فریدون برون آمدند پر از دانش و پرفسون آمدند.فردوسی. فریدون پردانش پرفسون مر این آرزو را نبد رهنمون.فردوسی. بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون.فردوسی. در آن پنبه هر چند کردی فزون برشتی همی دختر پرفسون چنان بد که یکروز مام و پدر بگفتند با دختر پرهنر که چندان بریسی مگر با پری گرفتستی ای پاک تن خواهری.فردوسی. جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون.اسدی. - چارهء پرفسون؛ تدبیر آمیخته به فریب و حیله : ترا ای پسر گاه آمد کنون که سازی یکی چارهء پرفسون.فردوسی. پرفکر. [پُ فِ] (ص مرکب) پراندیشه.