«لغت نامه دهخدا»
[پُ لَ / لِ] (اِ مرکب) پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه : ماه تمام است روی کودک من وز دو گل سرخ درو(1) پرکاله (کذا). رودکی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). || جنسی از بافتهء ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری).(2) || کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع؛ چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع؛ زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالهء آتش است. (منتهی الارب) : بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین. مختاری. دیده ام در پی فراق تو کرد پر ز پرکالهء جگر دامن.سراج الدین قمری. من آب طلب کردم از این دیدهء خونبار او خود همه پرکالهء خون جگر آورد. امیرخسرو. دربار سرشکم همه پرکالهء خون است این قافله را راه مگر بر جگر افتاد. شیخ علینقی کمره ای. || بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود. (1) - در متن فرهنگ اسدی: اندرو. رجوع به پرگاله شود. (2) - Percaleمأخوذ از پرکالهء فارسی. (لاروس).